اسلایدر

داستان شماره 1709

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1709

داستان شماره 1709

داستان کوتاه ( لیلی و مجنون


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد
پس نامه ای به او نوشت و گفت
“اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …
از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت
مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :
“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون به شهر برگشت”
در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!
و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !
آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!
و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت
پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :
تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !
تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی

 

[ سه شنبه 29 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1708

داستان شماره 1708

داستان مدیر و منشی


بسم الله الرحمن الرحیم
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت

 

[ سه شنبه 28 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1707

داستان شماره 1707

دنبال من میگردند


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت

«سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟» صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله» ـ می تونم با او صحبت کنم؟ کودکی خیلی آهسته گفت: «نه» رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟» ـ بله ـ می تونم با او صحبت کنم؟ دوباره صدای کوچک گفت: «نه» رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟» کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس» رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟» کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟» ـ مشغول چه کاری است؟ کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.» رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟» صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر» رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟» کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.» رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟» کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من

 

[ سه شنبه 27 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1706
[ سه شنبه 26 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1705

داستان شماره 1705

داستان ایرانی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می کرد که سالها بچه دار نمی شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد
روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار، هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود
روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود
روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.
حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، با چه نظره ای روبرو شد؟
فکرکنید. شما هم یک ایرانی هستید

چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر می زدند که پس این مردک چرا مغازه اش را باز نمی کند

 

[ سه شنبه 25 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1704

داستان شماره 1704

داستان جالب: تدبیر وزیر‎


بسم الله الرحمن الرحیم
پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت.
بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.
وزیر گفت:…من دستور شما را اجرا خواهم کرد،فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید.شاه گفت:نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی.سرباز برای چه می خواهی؟ وزیر گفت:من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم.شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد.شب هنگام وزیر به هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند و از هر خانه چیزی بدزدند به طوری که آن چیز نه زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود و هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید.روی کاغذ چنین نوشته شده بود:هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است.سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند.مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند.
نفر اول گفت: درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم،اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند..این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند اموال ما را بدزدند،وای به روزی که به حاکمیت دست یابند.نفر دوم نیز گفت:درست است،قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم.و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند

 

[ سه شنبه 24 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1703

داستان شماره 1703

داستان آموزنده “ گروه نود و نه


بسم الله الرحمن الرحیم
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .
پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه نود و نه نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است
پادشاه با تعجب پرسید : گروه ۹۹ چیست ؟
نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه ۹۹ چیست ، باید چند کار انجام دهید : یک کیسه با ۹۹ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهید فهمید که گروه ۹۹ چیست
پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با نود و نه سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید . با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و د آنها را شمرد . نود و نه سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا ۹۹ سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها نود و نه سکه است و صد سکه نیست . فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند
تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند . . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند . او فقط تا حد توان کار می کرد . پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید . نخست وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه نود و نه درامد . اعضای گروه نود و نه چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند . تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند . آنان می خواهند هر چه زودتر ” یکصد ” سکه را از آن خود کنند . این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه نود و نه نامیده می شوند

 

[ سه شنبه 23 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1702

داستان شماره 1702

استفاده از فرصت ها


بسم الله الرحمن الرحیم
سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند
یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد
یک سوال
الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است
و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند
دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن در مورد شما چی بگن؟ هر آرزویی که بکنید الآن به حقیقت تبدیل میشه
اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام
دومی : دوست دارم پشت سرم بگن من جز بهترین معلمهای زمان خودم بودم و تونستم اثر بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم
سومی گفت : دوست دارم بگن : نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است!
نتیجه اخلاقی: اینکه می گن از فرصت ها استفاده کنید, الکی نمیگن که دهنشون گرم بشه, میگن که به کار ببندیم

 

[ سه شنبه 22 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1701

داستان شماره 1701

داستان آموزنده" پیرزن و چراغ جادو


بسم الله الرحمن الرحیم
  روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!”پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: “الهی فدات بشم مادر”!امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد

  و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند
 …

 

[ سه شنبه 21 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1700

داستان شماره 1700

داستان طنز خیانت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
چشمتون روز بد نبینه.چند وقت پیش تو بیمارستان بودیم که یه پسر جوونی رو با عجله آوردن تو اورژانس
از یکی از همراهاش پرسیدم که چش شده بود؟اونم گفتش که آقا این جوون عاشق یه دختری شده بود و خیلی اینو میخواست
دختره هم اینو خیلی میخواست و قرار بود با هم ازدواج کنن
حتی قرار مدار عروسیشونم گذاشته بودن
که یهو دختره زد زیر همه چیو با یه پسر دیگه ای گذاشت رفت.این بیچاره هم تا اینو شنید حالش اصلا یه جور دیگه ای شد
پا شد رفت صد سی سی به خودش بنزین تزریق کرد و حالو روزش شد این

....
آقا بگذریم پسره که تو اغما بود بعده دو هفته به هوش اومد.ما هم تو بیمارستان بودیم که یه دختر جوونی اومد با یه دسته گل رفت تو اتاق پسره واسه ملاقات
پسره تا چشاشو باز کرد دید بله همون خانومیه که اینو قال گذاشته و رفته .خلاصه آقا پسره که خون جلوی چشاشو گرفته بود دستشو انداخت و یه چاقویی که واسه باز کردن در کمپوت بغل دستش بود رو برداشت و سرم هارم از روی دستش کند و افتاد دنبال دختره
دختره هم که خیلی ترسیده بود با یه جیغ وحشتناک از اتاق زد بیرون و پشت سرش هم پسره با یه چاقویی تو دستش
پسره دختره رو دنبال کرد تارسید به ته سالن بیمارستان.وقتی که دید هیچ راه فراری نداره تسلیم شد و خودشو به دیوار سالن تکیه داد و در حالی که به شدت گریه میکرد با حالت التماس به پای پسره افتاده بود که یهو پسره چاقو رو برد بالا تا بکوبه به قلب دختره
بازم چشمتون روز بد نبینه….
پسره چون فقط صد سی سیبه خودش بنزین زده بود یهو بنزین تموم کرد و افتاد رو زمین
……!!!

 

 

[ سه شنبه 20 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1699

داستان شماره 1699

الاغ مرده

 

بسم الله الرحمن الرحیم
چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.» چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.» مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..» چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.» مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟» چاک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.» مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!» چاک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.» یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟» چاک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم ۸۹۸ دلار سود کردم..» مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟» چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم

 

[ سه شنبه 19 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1698

داستان شماره 1698

داستان جهنم

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد
فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد
در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود
مَرد وارد شد و آنجا ماند
چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت
این کار شما تروریسم خالص است
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟
شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت
« آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده
نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند
جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید

 

[ سه شنبه 18 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1697
[ سه شنبه 17 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1696

داستان شماره 1696

پیمانکار آمریکایی، مکزیکی، ایرانی


  بسم الله الرحمن الرحیم
تعمير و نگهداري از كاخ سفيد بصورت يك مناقصه مطرح شد.
يك پيمانكار آمريكايي، يك مكزيكي و يك ايراني در اين مناقصه شركت كردند.
پيمانكار آمريكايي پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را نه صد دلار اعلام كرد
مسؤل كاخ سفيد دليل قيمت گذاري اش را پرسيد و وي در پاسخ گفت:
چهارصد دلار بابت تهيه مواد اوليه + چهارصد دلار بابت هزينه هاي كارگران و ... + صد دلار استفاده بنده
پيمانكار مكزيكي هم پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را هفتصد دلار اعلام كرد
  سیصد دلار بابت تهيه مواد اوليه + سیصد دلار بابت هزينه هاي كارگران و ... + صد دلار استفاده بنده.
..
..
اما نوبت به پيمانكار ايراني كه رسيد بدون محاسبه و بازديد از محل به سمت مسؤل كاح سفيد رفت
و در گوشش گفت: قيمت پيشنهادي من دو هزارو هفتصد دلار است
مسؤل كاخ سفيد با عصبانيت گفت: تو ديوانه شدي، چرا دو هزارو هفتصد دلار؟
پيمانكار ايراني در كمال خونسردي در گوشش گفت: آرام باش
..
هزار دلار براي تو ...... و هزار براي من ....... و انجام كار هم با پيمانكار مكزيكي
و پيمانكار ايراني در مناقصه پيروز شد

 

[ سه شنبه 16 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1695

داستان شماره 1695

لازمه داشتن ساعت مچی


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جوون : ببخشین آقا ،می تونم بپرسم ساعت چنده ؟
پیرمرد : معلومه كه نه
جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا" اگه ساعت روبه من بگی چی ازدست میدی؟!
پیرمرد: ممكنه ضرركنم اگه ساعت رو به تو بگم
جوون: میشه بگی چطورهمچین چیزی ممكنه ؟
پیرمرد: ببین ... اگه من ساعت روبه توبگم ،ممكنه تو تشكركنی وفردا هم بخوای دوباره ساعت روازمن بپرسی
جوون: كاملا"امكانش هست
پیرمرد : ممكنه ما دوسه باردیگه هم همدیگه روملاقات كنیم وتواسم وآدرس من روبپرسی
جوون : كاملا" امكان داره
پیرمرد : یه روز ممكنه تو بیای به خونه ی من و بگی كه فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی كه یه سر به من بزنی! بعد من ممكنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت كنم ! بعد از این دعوت من ، ممكنه توبازم برای خوردن چایی بیای خونه ی من و بپرسی كه این چایی رو كی درست كرده ؟
جوون : ممكنه
پیرمرد : بعد من بهت میگم كه این چایی رو دخترم درست كرده ! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی كنم و تو هم دختر من رو می پسندی
مرد جوون : لبخند میزنه
پیرمرد : بعد تو سعی می كنی كه بارها و بارها دختر من رو ملاقات كنی ! ممكنه دختر من رو به سینما دعوت كنی و با همدیگه بیرون برید
مرد جوون : لبخند میزنه
پیرمرد: بعد ممكنه دختر من كم كم ازتوخوشش بیاد وچشم انتظارتو بشه ! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می كنی
مرد جوون : لبخند میزنه
پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می كنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین
مرد جوون در حال لبخند : اوه بله
پیرمرد با عصبانیت : مردك ابله ! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یكی مثل تو كه حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم

 

[ سه شنبه 15 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1694
[ سه شنبه 14 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 18:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1693

داستان شماره 1693

داستان ترسناک

 

بسم الله الرحمن الرحیم
دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می شه!این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، بیست کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد.وسط جنگل، داره شب می شه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم... می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می آرم! راه افتادم تو دل  جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.  تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی چشمم.تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.
از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که نفس کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو. یکیشون داد زد:محمد نگاه کن! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می‎
دادیم سوار ماشین ما شده بود

 

[ سه شنبه 13 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1692
[ سه شنبه 12 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1691

داستان شماره 1691

مردی با اسب و سگش در جاده


بسم الله الرحمن الرحیم
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است
"چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید.
- اسب و سگم هم تشنه‌اند
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود
مسافر گفت: " روز بخیر
مرد با سرش جواب داد
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است
مسافر حیران ماند و گفت:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند

 

[ سه شنبه 11 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1690

داستان شماره 1690

داستان مرد


بسم الله الرحمن الرحیم
یه مرد هشتاد ساله میره پیش دکترش برای چک آپ . دکترش ازش در مورد وضعیت فعلیش میپرسه و پیر مرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم ، تازگیا با یه دختر 2بیست و پنج ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟ دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه:خب... بذار یه داستان برات تعریف کنم، من یه نفری و میشناسم که شکارچی ماهریه اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده، یه روز که میخواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درخت ها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش، شکارچی چتر رو میگیره به طرف پلنگ و نشونه میگیره و... بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین! پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تفنگ زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه : دقیقا منظور منم همین بود
نتیجه اخلاقی اینکه هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجه کار خودته ادعا نداشته باش

 

[ سه شنبه 10 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1689

داستان شماره 1689

دختران کم توقع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

همسر آینده من می دونی

می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم. اگر می گویم باید تحصیل کرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیش تر از من می فهمی! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند "داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود! اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم! اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو بسپارم که تا آخر عمر در و دیوار آن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و هر گوشه اش یادآور تو باشد! اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای. اگر دوست دارم ویلای اختصاصی کنار دریا داشته باشیم، فقط به خاطر این است که از عشق بازی کنار دریا خوشم می آید...! اگر می گویم هر سال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سال ها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا "به هر کجا که بروی آسمان همین رنگ است؟!" اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟! اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی! و بالاخره... اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است.

نکته اخلاقی: می دونی پس همه ی دختر ها کم توقع هستند و ما خبر نداریم

[ سه شنبه 9 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1688

داستان شماره 1688

داستان زیبای روباه شیر و خر


بسم الله الرحمن الرحیم
آورده ‏اند که شیرى بود که او را ضعف و سستى بر آمده بود و چنان قوت از او ساقط شده که از حرکت باز ماند و نشاط شکار نداشت، و در خدمت او روباهى بود.روزى روباه او را گفت:سلطان جنگل، چرا چنین ضعیف افتاده است؟ آیا در اندیشه معالجه خویش نیست؟ شیر گفت:اگر دارو دست دهد، به هیچ وجه، تأخیر جایز نشمرم و گویند دل وگوش خر، علاج این ضعف است و آن، اکنون مرا میسر نیست.
روباه گفت: اگر جناب شیر، رخصت فرمایند و اجازت دهند خرى به نزدشان خواهم آورد.شیر گفت:  چگونه؟
روباه گفت:  در این نزدیکى، چشمه‏ اى است که رختشویى هر روز براى شستن رخت‏ها بدان جا مى‏آید و با او خرى است که با رخت‏ها بر پشت او است . چون به چشمه مى‏رسد، خر را رها مى‏کند تا در اطراف چشمه بچرد . او را بفریبم و نزد سلطان آورم. شیر، پذیرفت و گفت:چنانچه خر بدین جا آورى، دل و گوش او را من خورم و باقى به تو دهم .
روباه به نزد خر رفت و با او مهربانى‏ ها کرد و سخن از دوستى و رفاقت گفت. آن گاه پرسید که سبب چیست که تو را رنجور و نزار مى‏بینم . خر گفت: صاحبم پى در پى از من کار کشد و علف، چندان که من خواهم، فراهم نیاورد .روباه گفت: ندانم چرا این محنت و رنج را اختیار کرده‏اى . خر گفت:هر جا که روم، همین است . روباه گفت: اگر خواهى تو را به جایى مى‏برم که زمین آن را علف‏هاى‏تر و تازه پوشانده است و هواى آن همچون بوى عطر، دل‏انگیز است . پیش از تو خرى دیگر را نصیحت کردم و بدان جا بردم و اکنون در آن جاى خرم مى‏خرامد و به عیش و مسرت، روزگار مى‏گذراند . خر گفت: چه روز خوبى است امروز که تو را دیدم. دانم که شرط دوستى به جاى مى‏آورى . باشد که من نیز، خدمتى به تو کنم
روباه، خر را به نزدیک شیر آورد. شیر قصد خر کرد تا او را شکار کند .اما چون قوتى در بازو نداشت، خر از دست او گریخت .روباه در حیرت شد از سستى شیر . خواست که ترک او گوید . شیر، گفت: در این ناکامى، حکمتى بود که پس از این تو را خبر خواهم داد. اکنون دوباره برو. شاید که او را باز فریب دهى و به این جا آوری. روباه دوباره رفت . خر به او عتاب کرد و گفت: مرا کجا بردى؟ این است شرط دوستى و طریق جوانمردى؟ روباه گفت:
ندانم چرا گریختى ؟ آن که قصد تو کرد و به سوى تو آمد، خرى از جنس تو بود. مى‏خواست که تو را استقبال کند و همراه تو شود
خر، تا آن زمان شیر ندیده بود و وسوسه‏ هاى روباه، باز در او کارگر افتاد. همراه روباه شد و نزد شیر آمد . این بار در یک قدمى شیر ایستاد و شیر چون او را در نزدیکى خود دید، جستى زد و بر سر و روى او پنجه زد . خر بر زمین افتاد.شیر به روباه گفت: همین جا باش تا من دست و روى خود بشویم و بازگردم تا از دل و گوش خر طعام سازم.چون شیر رفت، روباه دل و گوش خر بخورد. شیر باز آمد . پرسید که دل و گوش کجا شد؟ گفت: عمر سلطان دراز باد، اگر این خر را دل و گوش بود، دوبار به پاى خود به مسلخ نمى‏آمد و فریب خدعه‏هاى من نمى‏خورد . او را نه گوش بود و نه چشم و نه دل

[ سه شنبه 8 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1687

داستان شماره 1687

حکایت نصیحت بی جا


بسم الله الرحمن الرحیم
تاجری منعم و دارا و جوانمرد، به پا کرد، شبی مجلس مهمانی با فرّ و شکوهی و فرو چید سر میز زهر چیز و در آن بزم طرب خیز و تعب ریز، خوش و خرّم و مسرور برای زدن سور، خبر کرد تمام رفقا را.
بچه ی او که سر میز غذا همدم و هم سفره ی وی بود، به ناگاه بزد دست به پهلوی وی و گفت: «پدر، حرف مرا گوش بده».
چون پدر متوجه نشد او بار دگر دست به پشتش زد و گفتا که: «پدر ، گوش بده».
آن قدر چنان کرد که آخر، پدرش زد تشرش، گفت: که «ای بچه ی بی تربیت و بی ادب، آخر چه قدر با تو بگویم که به هنگام غذا حرف نباید بزنی؟»
بچه از این توپ و تشر جا زد و ساکت شد و گردید مصمّم که به یک سوی نهد چون و چرا را.
چون غذا صرف شد و جمله ی حضار پراکنده شدند، آن پدر از بچه ی شیرین دهن خویش بپرسید که: «ای جان پدر، آن چه که می خواستی اندر وسط صرف غذا در بَر حضّار بگویی و شدم مانع گفتار تو، الحال بگو».
گفت: «دگر موقع آن حرف گذشته است، در آن وقت که رفتم به تو حرفی بزنم، خرمگسی مرده میان پلُوَت بود و پلو هم جُلُوَت بود و دلم خواست تو را سازم از آن واقعه آگاه که ناگاه دویدی وسط حرف من و حرف مرا زود بریدی و جویدی مگس توی غذا را

 

[ سه شنبه 7 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1686

داستان شماره 1686

مشکل چوپان


بسم الله الرحمن الرحیم
چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد.
او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.
پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را می‌دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد.
بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.
چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟
پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت:تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر
خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد

[ سه شنبه 6 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1685

داستان شماره 1685

ریگی به کفش داشت


بسم الله الرحمن الرحیم
سالوادوره درجه دار ارتش و محافظ رئیس ستاد ارتش ژنرال مانلو گابریلا بود.دستور این بود که در طول روز یعنی از وقتی که ژنرال به ستاد ارتش می آمد و تا ساعت سه عصر که به خانه می رفت سالوادوره حتی لحظه ای از ژنرال گابریلا جدا نشود. در حقیقت باید مثل سایه همراهش حرکت می کرد.چند وقتی بود که ترور فرماندهان ارتش شروع شده و جان ژنرال هم در خطر بود
آن روز اما از همان اول صبح که سالوادوره جلو ژنرال پا کوبید و سلام نظامی داد احساس کرد ریگی در کفشش وجود دارد.در طول دو -سه ساعت بعد چند مرتبه سعی کرد با ثابت نگه داشتن انگشتانش ریگ را گوشه کفش گیر بیندازد تا پایش را اذیت نکند
اما این فرمول هم هر مرتبه فقط چند دقیقه مفید بود و دوباره ریگ پایش را اذیت می کرد سرانجام نزدیک ساعت ۱۲ ظهر که ژنرال مشغول سخنرانی برای افسران بود سالوادوره که طبق دستور باید درست پشت سر گابریلا می ایستاد از فرصت استفاده کردو خم شد تا ریگ را از کفش خارج کند که ناگهان یک گلوله از بالای سر خم شده درجه دار گذشت و توی مغز ژنرال نشست.! برای ژنرال مراسم تدفین خوبی برگزار شد اما هیچ کس نفهمید که آن روز سالوادوره ریگی توی کفش داشت

 

[ سه شنبه 5 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1684

داستان شماره 1684

من یک زن متعهد هستم


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم . او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند. چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را واداع کرد.
زن نیز قول داد که چنین کند.وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.
دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟زن گفت : من یک زن مقید و متعهد ام و نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.
البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن
را خرج کند

[ سه شنبه 4 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1683

داستان شماره 1683

شیطان شناس ماهر


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که
انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.
نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش
جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که ....
توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته
می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان
داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و
افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با
کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به
رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر
می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه
ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری

 

[ سه شنبه 3 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1682

داستان شماره 1682

فواید گاو بودن

 

بسم الله الرحمن الرحیم

معلمی از دانش آموزانش خواست “فواید گاو بودن” را بنویسند و نوشته ای که در زیر می خوانید تمام و کمال انشای آن دانش آموز است:
با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم.
اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم.
البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد.
من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.
هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد.
بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد.
مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته درست می کنند.
هیچ گاو مادری نگران ترشیده شدن گوساله اش نیست.
همچنین ناراحت نیست اگر فردا پسرش زن برد، عروسش پسرش را از چنگش در می آورد.
وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد، نگران جهیزیه اش نیست.
نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند، یا بدتر از آن پاچه خواری کند.
گوساله های ماده مجبور نیستند که با هزار دوز و کلک دل گوساله های نر را به دست بیاورند تا به خواستگاریشان بیایند، چون آنها آنقدر گاو هستند که به خواستگاری آنها بروند، از طرفی هیچ گوساله ماده ای نمیگوید که فعلا قصد ازدواج ندارد و میخواهد ادامه تحصیل دهد. تازه وقتی هم که عروسی می کنند اینهمه بیا برو، بعله برون، خواستگاری، مهریه، نامزدی، زیر لفظی، حنا بندان، عروسی، پاتختی، روتختی، زیر تختی، ماه عسل، و زبونم لال طلاق و طلاق کشی و… ندارند.
گاوها حیوانات نجیب و سر به زیری هستند.
آنها چشمهای سیاه و درشت و خوشگلی دارند.
شاعر در این باره میگوید :
سیه چشمون چرا تو نگات دیگه اون همه صفا نیست
سیه چشمون بگو نکنه دلت دیگه پیش ما نیست
هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست.
نگران نیست نکند از کار اخراجش کنند.
گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند.
گاوها بخاطر چشم و همچشمی دماغشان را عمل نمی کنند.
شما تا حالا دیده اید گاوی دماغش را چسب بزند؟
شما تا حالا دیده اید گاوی خط چشم بکشد؟
گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند.
شما تاکنون یک گاو معتاد دیده اید؟
گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟
آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند.
ما از شیر، گوشت، پوست، حتی روده و معده ی گاو استفاده می کنیم.
آقای … معلم خوب ما گفته که از بعضی جاهای گاو در تهیه همین لوازم آرایش خانم ها که البته زشت است استفاده می شود.
ما حتی از دستشویی بزرگ گاو (پشگل) هم استفاده می کنیم.
تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟
آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟
تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟
آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند ؟
یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟
و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر توهم گاوی؟! فلانی گاو است بین گاوها.
تازه گاوها نیاز به ماشین ندارند تا بابت ماشین ۱۲ میلیون پول بدهند و با هزار پارتی بازی ماشینشان را تحویل بگیرند و آخرش هم وسط جاده یه هویی ماشینشان آتش بگیرد.
هیچ گاوی آنقدر گاو نیست که قلب دیگری را بشکند. البته شاعر باز هم در این مورد شعری فرموده است :
گمون کردی تو دستات یه اسیرم
دیگه قلبم رو از تو پس میگیرم

دیده اید گاو نری به خاطر بدست آوردن ثروت پدر گاو ماده به او بگوید : “عاشقت هستم”؟! سرت سر شیر است و دمت دم پلنگ؟!
دیده اید گاو پدری دخترش را کتک بزند؟!
گاوها در جامعه شان فقر ندارند.
گاوها اختلاف طبقاتی ندارند.
آنها شرمنده زن و بچه شان نمی شوند.
رویشان را با سیلی سرخ نگه نمیدارند.
هیچ گاوی غصه ی گاوهای دیگر را نمی خورد.
هیچ گاوی غمباد نمی گیرد.
هیچ گاوی رشوه نمی گیرد.
هیچ گاوی اختلاس نمی کند.
هیچ گاوی آبروی دیگری را نمی ریزد.
هیچ گاوی خیانت نمی کند.
هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند.
هیچ گاوی دروغ نمی گوید.
هیچ گاوی آنقدر علف نمی خورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد در حالی که گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد.
هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد.
هیچ گاوی…
اگر بخواهم هنوز هم در مورد فواید گاو بودن بگویم، دیگر زنگ انشاء می خورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را بخوانند.
اما
به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیستید …
لباس ما از گاو است، غذایمان از گاو، شیر و پنیر و کره و خامه … همه از گاو
ولی با همه منافع یادشده هیچ گاوی نگفت : من … بلکه گفت: مـــــــــااااااا

 

[ سه شنبه 2 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1681

داستان شماره 1681

مرد و رمال


بسم الله الرحمن الرحیم
زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: “همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می‌داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکه‌ای طلا از شوهرم می‌ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سال‌هایی را که با هم بوده‌ایم زده است و می‌گوید نمی‌تواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: “چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که می‌گویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی می‌افتد
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: “ظاهرا سکه‌های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی‌خردش را گوش نمی‌کند
حکیم تبسمی کرد و گفت: “تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می‌کرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول می‌فهمیدی

 

[ سه شنبه 1 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1680

داستان شماره 1680

قاطر کور


بسم الله الرحمن الرحیم
باران بشدت میبارید و مرد  در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد .  از حسن امر ،  ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود  نتوانست آن را از گل بیرون بکشه
بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید  و در زد . کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد  به آرومی اومد  دم در و بازش کرد
راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد . پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : “  بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه . ”
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون
تا رانندهه شکل و قیافه  قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید
با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش  رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطره و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : “  یالا ،  پل  فردریک ،  هری  تام ، فردریک  تام  ، هری  پل ….  یالا سعیتون رو بکنین  … آهان فقط یک کم  دیگه ، یه کم دیگه …. خوبه تونستین  ”
راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد  اتومیبل رو از گل بیرون بکشه . با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز  تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد : ” هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ،  حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ،  نکنه یه جادوئی در کاره ”
کشاورز پاسخ داد : ” ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست  ”
اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه  ، آخه میدونی قاطر من کوره

 

[ سه شنبه 30 آبان 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1679
[ سه شنبه 29 آبان 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1678
[ سه شنبه 28 آبان 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1677
[ سه شنبه 27 آبان 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1676
[ سه شنبه 26 آبان 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1675

داستان شماره 1675

شغل عجیب


بسم الله الرحمن الرحیم
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جادههای خاکی پیدا میشود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس Brioni ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟
چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.
جوان، ماشین خود را در گوشهای پارک کرد و کامپیوتر خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه ی  روی اینترنت، جایی که میتوانست سیستم جستجوی ماهوارهای را فعال کند، شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با شصت صفحه ی کاربرگ را به وجود آورد و فرمول پیچیدهی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.
بالاخره ۱۵۰ صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان میداد، گفت: شما در اینجا دقیقا هزارو پانصدو هشتادو شش گوسفند داری
چوپان گفت: درست است. حالا همینطور که قبلا توافق کردیم، میتوانی یکی از گوسفندها را ببری.
آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد
مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه
چوپان گفت: تو یک مشاور هستی
مرد جوان گفت: راست میگویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟
چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل میدانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمیدانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی

[ سه شنبه 25 آبان 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1674
[ سه شنبه 24 آبان 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1673

داستان شماره 1673

زن و ببر


بسم الله الرحمن الرحیم
زنی با دو پسر کوچکش از میان جنگل می گذشت، ببری رسید و خواست به آن ها حمله کند. و آن ها را بکشد و بخورد.زن اول خیلی ترسید اما ناگهان فکری به خاطرش رسید و به بچه هایش گفت:چرا برای خوردن این ببر با هم دعوا می کنید؟ فعلآ همین یک ببر را بخورید، بعد یک ببر دیگر پیدا می کنم.
ببر فکر کرد آن زن و بچه هایش خیلی شجاع هستند و بر گشت و پا به فرار گذاشت.چند لحظه بعد شغالی را دید و شغال پرسید چرا فرار می کنی؟
ببر گفت: یک زن و دو بچه اش به جنگل آمده اند آن ها ببر خوار هستند و من دارم فرار می کنم.شغال خندید و گفت: عجب تو از آدم ها می ترسی ، بگذار من بر پشت تو سوار شوم و با هم پیش آدم ها برویم تا به تو نشان بدهم می توانی آن ها را به آسانی بکشی و بخوری.بعد روی پشت ببر پرید و ببر هم به جایی که زن و بچه ها را دیده بود برگشت.
زن باز هم ترسید اما دوباره فکرش را به کار انداخت و به شغال گفت: ای شغال پست فطرت، تو همیشه سه تا ببر برای من و بچه هایم می آوردی، حالا چرا فقط یکی آورده ای؟
ببر این بار خیلی بیشتر ترسید و بر گشت و همان طور که شغال روی پشتش بود با سرعت گریخت. شغال خودش را با زحمت روی پشت ببر نگه داشت و هر لحظه به سمتی کج می شد و داشت بر زمین می خورد.
سر انجام ببر به رود خانه ای رسید و از ترس به میان رود خانه پرید و شغال غرق شد و ببر با زحمت شنا کرد و به آن سمت رودخانه رفت اما از شدت خستگی روی زمین افتاد و مرد

 

[ سه شنبه 23 آبان 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 14:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1672
[ سه شنبه 22 آبان 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 14:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1671
[ سه شنبه 21 آبان 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 14:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1670

داستان شماره 1670

ماجرای مرد خبیث


بسم الله الرحمن الرحیم

ماجرای مرد خبیثی که روزی در کوچه‌ای راه می‌رفت و فکر می‌کرد که من هر گناه و خباثتی که وجود دارد, انجام داده‌ام. این شیطان چه کار کرده که من نکرده‌باشم؟ که پیرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: پسرم با من کاری داشتی؟
- شما؟
- من شیطانم, گویا نام مرا می‌بردی
- بله, میخواهم بدانم تو چه کرده‌ای که اینقدر به بدی مشهوری. من هر فعل بدی که به ذهن برسد انجام داده‌ام و مطمئنم که صدبار از تو بدترم. کاری هست که تو کرده‌باشی و من نکرده‌باشم؟
- نمیدونم پسرم, میخواهی یک مسابقه با هم بدهیم تا ببینیم که من چه کار می‌توانم بکنم و تو چه کار؟
- موافقم.
- پس وعده ما یک ماه دیگر, همین جا
مرد خبیث می‌رود و در این یک ماه از هیچ قتل و جنایت و ##### و خباثتی دریغ نمی‌کند. دزدی می‌کند و به حق دیگران ##### می‌کند و با استفاده از سیاست‌های پلید, ملت‌های مختلف را به جان هم می‌اندازد و جنگ درست می‌کند. و خلاصه هر عمل ناشایست و هر فعل کثیفی از او سرمی‌زند. بعد از یک ماه به کوچه محل قرار باز می‌گردد. پیرمرد یا همان شیطان خودمان آرام آرام می‌آید. مرد می‌پرسد: خب پیرمرد چه کردی؟ شیطان با صدایی لرزان می‌گوید: پسرم اول تو بگو چکار کردی؟ و مرد شروع می‌کند به تعریف آنچه از بدی و کثیفی در این یک ماه کرده‌
- خب, می‌بینی که من از هیچ خباثتی کم نگذاشته‌ام. حالا تو بگو چکار کردی؟

 

[ سه شنبه 20 آبان 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 14:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 75 صفحه بعد